یک خاطره

سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!

نظرات 2 + ارسال نظر
پلاک ۱۶ سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ http://pelak16.blogsky.com

واقعا مطلب تکون دهندهی بود .....

مریم چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ http://www.dokhtare-paeezy.blogsky.com

سلام. آخی فائزه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی شد این خاطره یادت اومد؟؟؟؟؟ کدوم بیمارستان؟؟؟؟؟ بعد که همه خونش رو به خواهرش ندادن پسرک چش حالی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فائزه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

سلام چه عجب بابا شوهر دازی بدجور سرتو مشغول کرده نه؟
بیمارستان امدادی دیگه . یادت نمیاد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد